صبح بعد از نماز شال زرد رنگی که خاله کاف هدیه داده بودو سر کردم و به خودم تو آینه نگاه کردم ..
هیچوقت چشم های خیسمو تا اون حد مظلوم و ناراحت ندیده بودم .. شاید حق با شیلا بود که میگفت چشمات مغمومیت خاصی داره .. یا معلم ادبیات سال چهارم که یه روز جلو همه بهم گفت نگاهت چرا انقدر بریده ست .. چرا انقدر غمگینی ؟!
مگه نمیگن چشم آینه ی دلِ ..
شلا میگفت نگاهت آرامش میده .. چهره ت ارامش میده .. پس کو اون آرامش ؟! اگه نگاهم آرومه پس چرا دلم انقدر ناراحت و بیچاره ست .. چرا دلم تو خودش مچاله شده .. چرا دلم برای دلم میسوزه انقدر .. چرا یه سری حرف باید منو به یاد گذشته های نحسم بندازه .. چرا حرف ها باید باعث بشن که در خودم فرو بریزم .. چرا من هنوز پوست کلفت نشدم که حرف بخورم و دم نزنم ؟! چرا روحیه م باید انقدر ضعیف و شکننده باشه ؟!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |