حرف های به آسمان سپرده
از غروب بارون خوبی گرفته .. باد طوفان انگیز .. خیابون خلوت .. جون میداد برای قدم زدن و فکر کردن .. آسمون هم با وجود ابری بودنش دیدن داشت .. امشب داشتیم برنامه ی ملازمان حرم رو میدیدیم ، دیدنش پیشنهاد میشه .. روایت زندگی یه شهید لبنانی بود ، که سر قضیه ی قنطیره شهید شده بود .
صبر همسرش واقعا کم نظیر بود .. بزرگ کردن 5 تا بچه ی قد و نیم قد .. کنار اومدن با شهادت همسری که بعد 22 سال زندگی مشترک همچنان براش خدا بود و قابل پرستش .. کار هر کسی نیست اصلا .. میگفت وقتی میومد داخل حس میکردم از مرگ برگشته و از اسمون فرود اومده .. خانم پیرانی میگفت همه ی همسران و مادران شهدا به اسمون خیره هستن و منتظر عزیزانشونن .. اون لحظه فکر کردم منم منتظرم که به اسمون خیره میشم .. منتظرم یه دستی بیاد و منو از اینجا ببره .. کاش یکی بیاد و منو ببره .. کاش ..
# مامان نگران بود که چطور اون خانم لبنانی بچه هاش رو بزرگ میکنه .. از مادر خودش مثال زد که بابابزرگو از دست داد و همه ی بار زندگی رو به دوش کشید .. ولی شهادت با مرگ تفاوت داره ، نمیشه شهادت رو با مرگ یکی دونست .. اونیکه مرده ماییم نه شهدا .. اونیکه همسرش رو اینطور تقدیم خدا میکنه هرگز تنها نمیمونه .. همسر شهید مدق میگفت که هنوزم که هنوزه سلام همسرم رو میشنوم .. بو شو حس میکنم تو خونه .. شهدا کنار خانواده شونن .. همیشه .. هیچوقت دست حمایتشونو برنمیدارن ..
خداجون ؟! منو نگاه ..
مهمان های بهاره و تابستانه
لذتی که در کشتن سوسک با مگس کُش هست در خیلی چیزای دیگه نیست ..
دق و دلیت فرو کش میکنه یجورایی !
حیف مگس کش نداریم فعلا , با دفتر فرمانده و لباس های اخوی میکشمشون
یادش بخیر تا ماه رمضون دو سال قبل سحر که بیدار میشدم و برقارو روشن میکردم با خیل جمعیت سوسک ها مواجه میشدم .. جای خیرش اینجاست که با مگس کُش قتل عام میکردمشون .. کیف میداد , زیاد .
شهریور دو سال قبل فرمانده تارو مارشون کرد تا یک سالی از وجود منحوسشون راحت بودیم ولی الان دوباره پیداشون شده .. مورچه ها هم امسال خیلی عجیب غریب فراوون شدن .. یه وقتایی تو موهام حسش میکنم :|
آمار مورچه هایی که همراه غذا سرو کردم از دستم در رفته .. یعنی نمیخوام بهش فکر کنم وگرنه روده هامو بالا میارم -_-
تازه پشه ها هم به جمعشون اضافه شدن .. وای وای وای -_-
# گفتم یکم غر غر کنم خوابم ببره
یه باد خوبی میزنه .. ملس :)
از اون باد ها که بارون های لحظه ای دارن .. از اون باد ها که آدم هوس قدم زدن میزنه به سرش .امسال خیلی کم رعد و برق زد .. موقع خواب دوستدارم صدای رعد و برق بشنوم .. هیجان خوشایندی داره .. سرعت نت هم که این مدت موهامو سفید کرده , انقدر که کنده .. مامان امروز میگفت وقتی داشت با فرمانده ازدواج میکرد اصلا باهم حرف نزدن .. امیدوار بود تا یکی دو سال اینده ازدواج کنم .. با خنده پرسید باهاش حرف میزنی ؟! مگه میشه آدم با یکی حرف نزنه و جواب مثبت بده .. خب حرف میزنم دیگه .. بقولی نه میشه خواستگارو راحت رد کرد و نه راحت قبول کرد .. من اما برخلاف نظر مامان فکر میکنم کم کمش تا 30 سالگی بیخ ریش فرمانده هستم .. آی باید حرص بخوره ها :D مامان میگه آدم خوب که بیاد ازدواج میکنی دیگه , الان فلانی رو ببین شوهرش فلان شغلو داره .. گفتم حالا چون فلان شغلو داره آدم خوبیه ؟! .. گفت نه خب عمه ت میگفت فلانی اگه دختر خوبیه شوهرش ازش خوب تره .. دیگه نگفتم که معیارها فرق میکنه .. تعریف همه از آدم خوب یکی نیست .. اتفاقا زندگی فلانی از اون دست از زندگی هاست که هیچوقت آرزوشو ندارم .. چند روزه منتظرم .. هوا خوبه ها , نه ؟!
درد ِ دل
پست یکی از دوستان رو میخوندم ,
یاد این آهنگ افتادم و از فایل های قدیمی پیداش کردم :
هنوزم به یه معجزه دل خوشم .. گره های کور منو باز کن .. منو نه به چشم گناهای من .. به چشم خدایی برانداز کن .. شبیه تو دستی ندیدم هنوز .. که دلتنگیامو نوازش کنه .. خدا پاک کن اشکمو .. حالمو .. نذار گریه بیشتر خرابش کنه ..
و دوباره از اول ..
با یه صدای سوزناک .. یه صدا پر از تمنا .
وقتی یک جمله در فکرت میچرخد ..
سریال در چشم باد از اون دست سریال هاییه که هر هزاران دفعه ای که تا الان از شبکه های مختلف پخش شده یک قسمت در میون دیدم و جالبیش این جاست هر بارم که برحسب اتفاق میبینمش همون قسمتیه که هر بار دیدم .. بگذریم .
یکی از سریال های محبوب منه .. یعنی ماجراهای هیجان انگیزش یجورایی حس زندگی داره , خیلی وقتها خودم رو دیدم که به شمعدونی های کنار حوض آبی شون آب میدم :)
از اخلاق و منش شخصیت اصلی داستان هم خوشم اومد , من رو میبرد تو فکر اخلاق و رفتار خودم !
صداقت کلامی و رفتاریش و بی ادعا بودنش به چشمم اومد , اینکه راه خودشو میرفت و سعی نمیکرد تفکراتشو به اطرافیانش تحمیل کنه خوب بود .. یه تلنگری بود به خودم .
نگاه و فکر عمیق یه سری از شخصیت های داستان جالب بود برام .
امروز بعدازظهر هم از شبکه ی آی فیلم پخش میشد ,
اون قسمتی بود که حسین داشت از خودش میگفت .. میگفت از زندگی معمولی خوشم نمیاد ..از تکرارِ مکررات خوشم نمیاد .
حرف دل من بود این حرف , اون لحظه از اینکه یه آدم حالا شده داستانی , یه فکری شبیه فکر من داشت احساس خوش حالی کردم .. شاید حسین داستانی بود ولی حسین های زیادی بودن و همچنان هستن .. اون راهشو پیدا کرد , بسترشو پیدا کرد .. آدم های هم فکرشو پیدا کرد و راه افتاد
ولی من خیلی گیج و ویجم .. فکرهام در حد یه فکر هستن و هیچ تناسبی با اعمال و رفتارم ندارن , نه میدونم کجا باید برم و نه دقیقا میدونم باید چیکار کنم.. چطور باید یه زندگی غیر عادی داشت .. کسی هم این اطراف نیست که هم جنس من باشه تا قوت قلب بگیرم و احساس بهتری داشته باشم.. 30 سال پیش جهاد بیرون از خونه و لب مرزها بود و الان , جنگ داخل خونه ست .. دشمن مشخص نیست .. جهاد با خودمون و نفس خود ماست , نمیدونم کدومش سخت تره چون جنگ سخت رو تجربه نکردم , شدیم مثل مردمان زمان حضرت سلیمان که هشدار داده شده بودن از حمله ی شیاطین .. تنها راه نجات و شاید تنها سلاح ایمان به خدا و اطاعت از دستورات خداست .. جنگ نرم خیلی سخته , خیلی !
خیلی کار دارم .. خیلی بیشتر از خیلی .
# از اینکه یه روز همه ی فکرم چطور درست کردن غذای ناهار و شام و یا شستن و جمع کردن لباس باشه خیلی بدم میاد .. از اینکه هر روز صبح چایی دم کنم و صبحانه بخورم و به فکر ناهار باشم و بعد از ظهر چرت بزنم و شب فکر شام باشم خیلی بدم میاد .. سر کارم برم همینطوره .. فقط یه کار به کارهای هر روزه م اضافه میشه ..
# آدم هایی که در چشم باد ایستاده اند و تا آتش نگیرند و باد خاکسترشان را نبرد آرام نمیگیرند.
یه همچین چیزی بود
سر رسید 94
دارم فکر میکنم سرعت اینترنتم که بهتر شد پست های وبلاگ قبلی رو برگردونم اینجا ..
یه سری هاشون که خیلی تابلو بودن رو هم قایم میکنم ، درکل حدودا 160 تا بودن .
آزار داشتم حذفشون کردم .. !
#هیچ قالبی باب دل من نیست .. اعصاب سر و کله زدن با کد هارو هم ندارم .
#انقد این مدت ریاضی خوندم رفتم بین التعطیلین !!
برسد بدست فرمانده
فرمانده جان , سلام
متاسفم که موجب بدبختی شما و خانواده شدم .
متاسفم که آینه ی دق بودم برات .. دختر خوبی نبودم واست , میدونم ..
ولی همیشه سعی کردم فراتر از یه دختر باشم , سعی کردم همراه شما و خانواده باشم .. سعی کردم در حد خودم تکیه گاهی باشم واست ..
سعی کردم حالا که شما نمیتونی اخلاقتو تغییر بدی من منعطف تر بشم .. کمتر احساس دلشکستگی کنم تا بیشتر دوستت داشته باشم .. هیچ چیز بدتر از این نیست که آدم از پدرش متنفر باشه .. سعی کردم به روی خودم نیارم که چقدر به دست محبتت نیاز دارم , که چقدر دلم میخواد یبار .. فقط یبار بغلم کنی و صورتمو ببوسی .. با همه ی اینها من از بودنت راضی ام و ان شالله که همیشه باشی و اونی که نباشه من باشم تا شاید احساس بهتری نسبت به این زندگی که برای خانواده مون ساختم پیدا کنی .
#همین !
هر بار که خواستم از انزوای خودم بیام بیرون , حال بقیه رو خراب کردم ..
#وقتی با بقیه در ارتباطم این فکر که " خاصیتی جز ناراحت کردن دیگران ندارم " بیشتر از قبل تو ذهنم قوت میگیره .
# حالا این فکر , فکر منفی و القای منفیه یا هر چیز دیگه .. بالاخره هست .
مسابقات تلفنی
صبح یاد یه خاطره ی با مزه ای افتادم :)
یکی دو سال پیش که تازه این مسابقات تلفنی باب شده بود , اولین بار شبکه ی دو یه مسابقه ی تلفنی برگزار کرده بود تو ایام عید .. اخوی ما هم جوگیر , کلی اصرار اصرار که بیا شرکت کنیم امتیازمون زیاد بشه جایزه ش خیلی خوبه .. بالاخره قبول کردم و تماس گرفتم , اول تماس گفته بودن که هزینه ی هر دقیقه هزار تومنه .. من اولین بار بخاطر اینکه اخوی رو ساکت کنم شرکت کردم که زیاد طول نکشید بعد گفتم دیگه زنگ نزنیم خیلی پول تلفن میاد . این اقا گوش نکرد .. دور از چشم من برای خودش زنگ میزد و به سوالاتشون جواب میداد .. گذشت گذشت تا اینکه پول تلفن اومد , 150 هزار تومن نا قابل .. برای مایی که پول تلفنمون از 7یا 8 هزار تومن تجاوز نمیکرد خیلی بود خب .. فرمانده هم خشمگین , باور نمیکنی که همه ی زنگ زدن ها افتاد گردن من اینکه من اخوی رو اغفال کرده بودم تا زنگ بزنه و خودم فرت و فرت زنگ میزدم
فرمانده هم که تا مدتها پول تلفن رو نداد و تلفنمون قطع بود,
هر کی زنگ میزد علت قطعی تلفنمونو میپرسید مامان میگفت صاد نمیدونم به کجا زنگ زده که پول اومده
هربارم که میخواستم از خودم دفاع کنم خنده م میگرفت , اینکه من اخوی ای که مرموز بودن و آب زیر کاه بودنش شهره ی خاص و عامه رو اغفال کرده باشم خیلی خنده داره خب فرمانده هم تا خنده م رو میدید میگفت داری دروغ میگی هر بار میگفتم این پسره منو وادار کرد و فقط یبار زنگ زدم که 5 دقیقه هم نشد اخویِ نامرد در جواب میگفت تو آدمی نیستی که به حرف بقیه گوش بدی
هنوزم نمیدونم چرا با طناب سیاه اخوی رفتم تو چاه .
هنوزم که هنوزه وقتی یادشو میاریم فرمانده به من چپ چپ نگاه میکنه
وقتی از آی فیلم و شبکه نمایش تبلیغات این مسابقاتو میبینم داغ دلم تازه میشه ..
# یه مقدار موج مثبت :)
هیچ خوب نیست که امروز دلم گرفته باشه نه ؟!
خوب نیست که اصلا نفهمیدم اردیبهشت تموم شد و خرداد اومد ..
خوب نیست که نفهمیدم دیگه نمیتونم بوی شکوفه هارو حس کنم .. که نفهمیدم دیگه آبیِ آسمون دلربا نیست ..
خب آخه دلم شکسته .. تخته چوب که نشکسته ..
#کامنت ها فعلا بسته باشن بهتره :)
صبح بعد از نماز شال زرد رنگی که خاله کاف هدیه داده بودو سر کردم و به خودم تو آینه نگاه کردم ..
هیچوقت چشم های خیسمو تا اون حد مظلوم و ناراحت ندیده بودم .. شاید حق با شیلا بود که میگفت چشمات مغمومیت خاصی داره .. یا معلم ادبیات سال چهارم که یه روز جلو همه بهم گفت نگاهت چرا انقدر بریده ست .. چرا انقدر غمگینی ؟!
مگه نمیگن چشم آینه ی دلِ ..
شلا میگفت نگاهت آرامش میده .. چهره ت ارامش میده .. پس کو اون آرامش ؟! اگه نگاهم آرومه پس چرا دلم انقدر ناراحت و بیچاره ست .. چرا دلم تو خودش مچاله شده .. چرا دلم برای دلم میسوزه انقدر .. چرا یه سری حرف باید منو به یاد گذشته های نحسم بندازه .. چرا حرف ها باید باعث بشن که در خودم فرو بریزم .. چرا من هنوز پوست کلفت نشدم که حرف بخورم و دم نزنم ؟! چرا روحیه م باید انقدر ضعیف و شکننده باشه ؟!
اصلا خوب نیست که امشب شب میلادِ مَهدی جان هست و من اینطور دلمرده افتادم یه گوشه .
چرا بقیه انقدر دوستدارن با من بحث کنن .. چرا میخوان آرامشی که همیشه دنبالش بودمو هیچوقت پیدا نکردم رو ازم بگیرن .. چرا منو به حال خودم رها نمیکنن .. منکه کاری به کارشون ندارم .. بخدا ندارم.. چرا اجازه نمیدن یه لحظه تو حال خودم باشم .. چرا هی وادارم میکنن به تپیدن و ناراحتی کشیدن ..
#کاش تو زودتر بیای .. که تو به من بگی مقصر کیه .
من هر غلطی کنم ته ش خودت باید دستمو بگیری .. هر چقدر که تنها باشم فقط تویی که باید به دلم پناه بدی .. خدا ؟ رو در و دیوار قلب شکسته م بند های ساده بزن .
اتفاقی نبود .. بعد از یه کولبار گریه بخوام به اینجا سر بزنم و یه نگاه به گوشی بندازم و ببینم ساعت 4 صبحه و بعد از اینکه اینجا پست گذاشتم برم بخوابم و همون لحظه صدای اذان بیاد و بعد از مدتها این اجازه رو دادی که پشت صف نماز جماعت صبح , نماز بخونم .. میدونی .. وقتی گفتم الله اکبر واقعا حس کردم تو بزرگ تر از اونچیزی هستی که رفع کردن ناراحتی های من از دستت ساخته نباشه .. میدونی .. حس کردم بغلم کردی .. تو هم از گریه های من اشک ریختی .. تو هم دلت شکست .. دستمو بگیر .. خیلی کم پیش اومده که اینطور حس کنم داری ازم دلجویی میکنی ..
مامان میگفت خیلی نمونده بود که قبل از تولد بمیرم ..
کاش میمردم .. از دست خدا در رفتم .. خدا هم گفت عب نداره ، بزار به زندگی سگی ش ادامه بده .. بعد از عمری بی خاصیت بودن میمیره به هر حال .. امشب برای بار هزارم فهمیدم من اشتباهی بودم .. کلا اشتباهی بودم ..
آزارم میده
وقتی بخوای برای کسی مونس و پناهگاه باشی تا مدتها نمیتونی اون آدم رو پناهگاه خودت بدونی ..
تجربه ثابت کرده , در اکثر موارد اینجوریه .
#به قصد کمک به یکی نزدیک شدم ولی اونیکه کمک میگیره منم !
کلا رو من حساب باز نمیکنه .. آزارم میده .
# انتظار به سر رسید :)
اخوی کشتی گیر میشود
اخوی قصد داره بره کشتی .. کلی نقشه کشیده ، امشب یهو وسط درس بلند شد ایستاد رو ترازو، دید وزنش حدودا 105 هست .. حالا غمبرک گرفته و قصد داره خودشو ببنده به رژیم و ورزش سخت که زود وزن کم کنه .. میگه اگه به 90 نرسم منو راه نمیدن مجبور میشم با غولتشن های باشگاه کشتی بگیرم .. !
منم فقط گوش میدم ..
بهش گفتم که تعادلو تو غذا خوردن رعایت کنه .. هر روز چندتا بستنی نخوره .. هر روز شیرینی نخوره .. هر روز یخچالو خالی نکنه .. هر روز بجای چرخیدن تو تلگرام ورزش کنه ..
شکایت هجران
اینو :
زین گونه ام .. زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و جانم بگیر و صحبت جانانم ببخش , یارا
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
# شکایت هجران رو از استاد اصفهانی سرچ کنید :)
ارزش گوش دادن داره .. همه ش همین دو بیته .
حال خاصی داشت دو بیت .
داشتم پوشه های قدیمی رو نگاه میکردم .. یه آهنگ از محسن چاووشی هست ها .. با من بمان .. چشماتو باز کردی , دنیام زیر و رو شد .. چشماتو بستی و باز تاریکی هام شروع شد .. این آهنگ .. منو به یاد سمیرا انداخت .. اولین بار که این آهنگو گوش کردم داشتم با سمیرا حرف میزدم .. سمیرای همیشه دوستداشتنی .. حدود یک ساله که یه دل سیر باهاش حرف نزدم , ولی همچنان خیلی سرسختانه دوستش دارم و یه جایی از قلبم همیشه براش میتپه ..
میدونی , یه سری از لحظات .. یه سری از شعر ها و احساسات با یه سری از آدم ها گره میخوره .. وقتی برمیگردی و دوباره اون احساس رو تجربه میکنی و میبینی اون آدم کنارت نیست از تجربه ی دوباره اون حس , حالت مرگ بهت دست میده .
دیشب بعد مدتها سیمکارتمو انداختم تو گوشی و یه سری زدم به تلگرام ,
نمیدونم کی منو تو اون گروه های بی محتوا اد کرده بود..چندتا ناشناس هم بهم پیام داده بودن:|
از بچه ها هم پیام داده بودن .. شیلا آن بود .. چقدر دلم برای روزهای گذشته تنگه .. اونموقع که همگی میریختیم تو پروفایل یکی از بچه ها و مهمونی میگرفتیم و سر به سر هم میزاشتیم .. کلی انرژی گرفتم ازش .. شیلا از اون آدم های فضای مجازیه که خیلی واقعی میزنه :)
بهارم که بشه کار باغ شروع میشه .. معمولا هر روز صبح مامان و فرمانده میرن باغ :)
من هم از ساعت دوازده ظهر به فکر آبکش کردن برنج و گرم کردن خورشت یا سرخ کردن ماهی یا درست کردن املت می افتم
هر روز از ساعت دوازده تلویزیون رو میزارم شبکه ی نسیم .. حین کار در آشپزخانه یا خندوانه میبینم یا دور همی .. بگم که حس خیلی خوبی به تیتراژ پایانی دور همی دارم .. آهنگش باب دل من نیست ولی محتوای شعر .. حسی که داره , خیلی خوبه :) اصلا دورهمی رو میزارم که منتظر تموم شدنش باشم و آهنگش رو گوش کنم :) گوشم به ویتامین خ هم هست .. از اجرای مجری ش خوشم میاد .. خیلی جالب اجرا میکنه .. پر انرژیه اما اون زمانی که میگه با افتخار یه هدیه ی دومیلیون ریالی رو با قرعه کشی خدمتتون میکنیم دوستدارم چپ چپ نگاهش کنم :|
یادگرفتم برنج خارجی رو باید اونقدر بزارم رو گاز تا شفته بشه .. کلا پختش کاله .. بعد اینکه ماهی قزل آلا روغن زیاد نمیبره , باید زود ماهی رو برگردوند و چون پوستش نازکه و کلا گوشتش نرمه باید اول ماهی تابه رو بزارم یه کم سرد شه تا راحت بشه با قاشق ماهی رو برگردوند .. بعد اینکه پوست گوجه ی خام بعد از پخته شدن عین لاستیک میشه :|
بعد اینکه والیبالمون چقدر خوب شده :) دیگه نا امید شده بودم :)
سنگ رو یخ شدن خیلی بده .. من بارها این حس رو تجربه کردم .. بار ها خرد شدم .
مثلا وقتی علت ناراحتی رو بپرسی و غریبه حسابت کنند و با سنگین ترین نوع برخورد بهت بگن " به تو مربوط نیست " .. یا خیلی ملاطفت به خرج بدن و با علائم ناراحتی که از صورتشون پیداست بگن " چیز خاصی نیست " .. یا خیلی هیچ حسابت کنند و الکی الکی بگند " خوبم " ..
اونها نمیدونند که من حال ِ هر کسی رو نمیپرسم .. نمیدونند که من علت ناراحت ِ هر کسی رو نمیپرسم .. اونها نمیدونند که من " خوبم " های خشک و دروغین رو حس میکنم و برخلاف تصورشون میفهمم .. اونها منو نمیشناسند .. راستی مقصر کیه ؟!
#اونها اعتماد به نفس من رو نابود کردن .
نوشته بازدید دیروز 6 نفر , بازدید امروز هم 6 نفر .
این 6 نفر همون 6 نفری بودن که دیروز سر زدن ؟ D:
یکی از کارهایی که ذاتا درش استادم اینه که توپ رو از زمین حریف میارم تو زمین خودم .
آخرشه .. خیلیه ها .. اونی که باید ببخشه تو باشی ولی یه ذره شعور به خرج نمیدی و تبدیل میشی به اونی که به هر دری میزنه تا بخشیده بشه .
#نت ما بالاخره درست شد .. بعد از خون دل خوردن های فراوان امروز به کارشناس زنگ زدم .
چقدرم دنگ و فنگ داشت و زحمت کشید .. سیم تلفنمون کلا قاطی داشت .. بعد هم که فَن کیس خراب شده بود درستش کرد .. حلال باشه دستمزدی که گرفته :)
انقد الان ذوق میکنم وقتی یه صفحه سریع لود میشه .. لبخند بر لبم نقش میبنده :)
کتاب
امشب داشتم اسم کتاب های کتاب خونه مونو مرور میکردم که چندتا کتاب جدید پیدا کردم .. فرمانده آورده بود .. کلی ذوق کردم :) تعداد کتاب هایی که اشتیاق عجیبی برای خوندنشون دارم خیلی زیاده .. منم کم طاقت .. کاش میشد بجای خوندن کتاب، اون رو خورد :| .. اینجوری که بعد خوردن کتاب ، محتواش وارد مغزت بشه .. :D
امروز آسمون سرماخورده بود ، ابری بود و یه باد جالب داشت .. رعد و برق هم داشت .. غروب بارونی شد .. شالمو انداختم سرم و رفتم رو بالکن ایستادم تا بارون بخوره تو صورتم .. حس خیلی خوبی داشت .. هی نفس عمیق و هی لبخند .. هی حال و هوای پرواز و هی هیجان .. پر از انرژی بود :)
آروم زمزمه کردم : باران تویی .. به خاک من بزن ..
وقتی میگی چرا فلان چیز رو نخریدی , میگه خودت مگه پا نداری .. چادر سر بگیر برو بخر .
وقتی میگی فلان چیز خرابه درستش کن , میگه خودت مگه دست نداری یاد بگیر درستش کن .
آخر هم اونی که خرید میکنه و درست میکنه خودشه .. فقط رد پای ناراحتی رو میندازه رو دل آدم .. گاهی حرف نزدن خیلی خوبه .
#فرمانده رو میگم .
قبلا حس خوبی به اجرای حسینی داشتم که اونم بیشتر بخاطر اجرای برادرش تو مسابقه ی سیمرغ بود که مسابقه ی محبوب من بود و الان یادم نمیاد پنجشنبه شب پخش میشد یا جمعه شب که مامان اصرار داشت زود بخوابم و نمیزاشت ببینمش .. آهان .. جمعه شب پخش میشد ^_^
خلاصه بگم که الان وقتی حسینی رو میبینم حس میکنم کک می افته به جونم -_-
مسخره کرده خودشو .. هی یک رو بفرستین 30 60 .. به عدد یک الرژی پیدا کردم و همینطور عدد 30 60 :|
فرمانده میگه " انگار داره گدایی میکنه .. خجالت نمیکشه " :D
#هوای بهار .. هرچقدر خرداد .. هرچقدر گرم و شرجی .. اونقدر خاصیت داره که اگه نخوای خوب باشی هم حال دلت خوبه :)
من چرا بهار متولد نشدم , هان ؟! :|
ترجیحا اردیبهشت ^_^
یه وقت هایی اونقدر درب و داغونم که حوصله ی نفس کشیدنم ندارم ..
این حجم از بی حوصلگی و بی اعصابی عادی نیست ، اینطور حس میکنم .
حالا مگه زندگیمون عادی هست که حالمون عادی باشه ..
# زندگی به اندازه ی .. دقیقا 19 سال و 11 ماه به من آرامش بدهکاره .. دقیقا به اندازه ی 19 سال و 11 ماه محبت بدهکاره .. بدهکار .. بدهکار .
#آهنگ البوم دخت پریوار چرا یه مدلیه ؟!
زیاد به دل ننشست .. متنش اما خوب بود :)
# از شنبه که نه .. از یکشنبه میرم کتابخونه درس بخونم , آرامش فکریم بیشتره .
# یکی از موضوعاتی که چند روزه بهش فکر میکنم اخلاقی هست که ندارم .. نگرانم و میترسم که با این اخلاق سرد و زمخت چطور باید کانون خانواده ی آینده مو گرم نگهدارم .. دارم سعی میکنم حداقل با مامان قشنگ و با احساس حرف بزنم .. عادت کنم صمیمی تشکر کنم .. صمیمی نگاه کنم .. صمیمی حرف بزنم و با حرف های ناخوشایند صمیمی کنار بیام .. و در مراتب بعدی با اخوی و در آخر با فرمانده که خودش هفت خانیه .. بقول یه بنده خدایی هر چیزی رو باید از خودت و خانواده ت شروع کنی .. اگه تو خانواده رفتار خوبی نداشته باشی نمیتونی با اجتماع رابطه ی خوبی برقرار کنی .
# از گوش دادن به یه سری از آهنگ ها صرف نظر کردم .. دلیلش هم شاید واضح باشه و شاید نباشه ,
نمیخوام فکر کنم که شاعر این اشعار کی بوده .. میدونی ؟